هرزگی

این روزها فقط گوشت تنم را دارم برای خوردن.تنی که زیر بارهر ذلتی برود همان بهتر که ذره ذره خورده شود و موریانه ها را در خماری باقی بگذارد. کار هر روزم این است ، دیگر برایم عادت شده. همه نگرانی ام  از روزی است که به پایان برسم. روزی که فقط جفتی چشم برای عرضه خواهم داشت، روز مرگ من خواهد بود.

همیشه عقیده ام بر این بود که چشمان هر کس زندگی اوست و تنها روزن برای عبور روحش . نظرم این بود که کورها روحشان زندانیست و عذاب می کشند.جسمم که خوراک خودم شد ، روحم را نیز خیلی وقت پیش فروختم.همان روزی که برای خرید از خانه زدم بیرون، همانجا که پایم لغزید. سخت بود اما به فروختنش می ارزید.احساس سبکی خاصی وجودم را فراگرفته بود دیگر از هیچ چیز هراس و واهمه ای نداشتم تنها دارایی ام را حراج کرده بودم.حکم مرتاضهای هندی را بعد ریاضت  داشتم.

 خوشحالم،روحی را که دیگر سکه ای نمی ارزید به قیمت گزافی فروختم. اما حتی یک لحظه نگاه هرزه ای که روحم را خرید فراموش نخواهم کرد.سرد بود مثل تن پدربزرگم وقتی مرد.هنوز تنم از کرختی اش می لرزد. بارها وسوسه شده بودم که چرخ دستی پیرمرد نان خشکی که خواب هر ظهرم را با صدای خشک چرخهای چرخ دستی اش برهم میزد به زور از دستش بگیرم و روح خرید و فروش کنم. آخر این روزها مشتریان پروپا قرصی دارد. این روزها شبانه روز خوابم و گاهی اوقات بیدار می شوم و سیگاری دود می کنم و بطری مشروبم را سر می کشم …

(این داستان در حال تکمیل است)

گاوبندی

مدتی بود که آوای نی چوپان نمی آمد. درحالیکه سرمای زمستان تا استخوان حس می شد، شب با زمین هم آغوشی گرمی داشت. یکی از بره ها در خواب لبخند می زد و دیگری چراگاهی تازه را در خواب می دید. زیر نور قوس مهتاب بیست و دوم شمایلی از سگ گله بر روی تپه مشرف به دشت پیدا شد ، شانه به شانه اش شبحی راه می آمدکه چشمانش درخشش عجیبی داشت. چوپان که به درخت تکیه داده بود آرام پوستینش را به کناری انداخت و برای سگ و میهمانش دو پیاله شیر ریخت. جلوتر که آمدند صورت میهمان زیر نور قرمز و نارنجی آتش پیدا شد. گرگ  بود، با همان هیبتی که در داستان ها می آمد.چوپان لبخندی زد و گرگ را کنار خود نشاند و آرام سربر شانه اش گذاشت…